جدول جو
جدول جو

معنی خوش انام - جستجوی لغت در جدول جو

خوش انام(خُشْ اَ)
دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد، واقعدر جنوب باختری کوهدشت و راه خرم آباد به کوهدشت. این ده در تپه ماهور قرار دارد با آب و هوای گرم و 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه صمیره و محصول آن غلات و لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایعدستی زنان سیاه چادربافی راه مالرو است. ساکنان از طایفۀ امرائی اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش اندام
تصویر خوش اندام
دارای قد و قامت و اندام زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش نام
تصویر خوش نام
ویژگی کسی که میان مردم به نیک نامی و درست کاری معروف شده باشد، نیک نام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش خرام
تصویر خوش خرام
دارای ناز و وقار در راه رفتن، خوش رفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش کلام
تصویر خوش کلام
خوش سخن، خوش زبان، ویژگی آنکه خوب سخن می گوید و سخنش نیکو و پسندیده است، خوش کلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش گام
تصویر خوش گام
خوش رفتار، ویژگی آنکه با مردم به خوش خویی و مهربانی رفتار می کند، ویژگی انسان یا حیوانی که که خوب راه می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش نما
تصویر خوش نما
ویژگی هر چیزی که به نظر خوب می آید و ظاهرش خوشایند باشد، خوش منظره
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ پَ)
خوش پیغام. آنکه پیغام خوش دارد. نیکوپیام. حامل خبر و پیغام خوش:
بهر این گفت آن رسول خوش پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
نکونام. صاحب حسن شهرت. صاحب شهرت نیکو. دارای شهرت نیکو. مقابل بدنام. (یادداشت مؤلف) :
براهیم خوشنام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم.
خاقانی.
حسن معشوق است بی آرام می خواهد مرا
عشق دارد غیرتی خوشنام می خواهد مرا.
رضی دانش (از آنندراج).
، از اسامی مردان است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نَ)
کاچیک. عصیده. کوله. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ نُ / نِ / نَ)
خوش منظر. منظری. دیداری. انق. حسن المنظر. نیکومنظر. نیکونما. خوبرو. (یادداشت مؤلف). مقابل بدنما.
- خوشنما نبودن، در انظار خوب نبودن. مخالف آداب نیک و اخلاق حسنه بودن. خوشایند نبودن
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
خوش اطوار. نیکواطوار. خوش احوال. (یادداشت مؤلف). شیرین حرکات:
غمزه اش از من بفرض گر طلبد جان بقرض
نیست نگویم که هست وام ستان خوش ادا.
آقا شاپوری (از آنندراج).
، خوش گوشت. مقابل بدادا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ عِ)
صفت رام بودن اسب. غیرکشنده و غیرسرکش و غیرتوسن:
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر وکوه کن.
منوچهری.
دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی.
منوچهری.
اشهب گردون بدرکاب نگیرد
جز پی یکران خوش عنان که تو داری.
سیدحسن غزنوی.
نه ابر از ابر نیسان درفشان تر
نه باد از باد بستان خوش عنان تر.
نظامی.
بدستم در از دولت خوش عنان
طبرزد چنین شد طبرخون چنان.
نظامی.
چون آب رونده خوش عنان باش
هرجا که روی لطف رسان باش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ کَ)
خوش سخن. خوش گفتار. طرف الحدیث. مقابل بدکلام:
فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست
سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش کلام.
سوزنی.
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ لِ / لُ)
خوش عنان. مقابل بدلگام. رام. غیرسرکش
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ/ خُشْ خِ / خَ / خُ)
خوش رفتار و رعنا. (ناظم الاطباء). کش خرام. (یادداشت مؤلف) :
بره کرد عزم آن بت خوش خرام
گره کرد بند سر آن خوش سیر.
لوکری.
بدو گفت جمشید کای خوش خرام
نزیبد ز تو این سخنهای خام.
اسدی.
فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست
سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش خرام.
سوزنی.
ماند کجاوه حاملۀ خوش خرام را
اندر شکم دو بچه بمانده محصرش.
خاقانی.
ماه چنین کس ندیدخوش سخن و خوش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام.
سعدی.
قامت زیبا و قد خوش خرام سرو سهی و بیدو چنار رقاص. (ترجمه محاسن اصفهان).
ای کبک خوش خرام که خوش میروی بایست
غره مشو که گربۀ عابد نماز کرد.
حافظ.
تا بوکه یابم آگهی از سایۀ سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی میزنم.
حافظ.
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده.
حافظ.
، خلق. خوش خلق. (یادداشت مؤلف) :
گفتمش کی بینمت ای خوش خرام
گفت نصف اللیل لکن فی المنام.
شیخ بهائی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خوش اندام. آنکه اندام نیکو دارد. نیکوقالب. خوش کالبد: هبرکل، جوان خوب اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
خوش اندازه. خوش هیکل. متناسب القامه: دریم، پرگوشت خوش اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اِ)
باانصاف. آنکه انصاف و نصفت نکو دارد. منصف، بی انصاف. بی نصفت (در وقت طعنه زدن)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اَ)
تناسب قامت. خوش هیکلی. خوش اندازگی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
دهی است از دهستان سپاه منصور شهرستان بیجار واقع در 43 هزارگزی جنوب باختری حسن آباد به سوگند. کنار راه عمومی بیجار به تکاب کوهستانی و سردسیر با 116 تن سکنه. خط تلگراف و تلفن بیجار و تکاب ازکنار آن می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
دهی است از دهستان ای تیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 24 هزارگزی شمال نورآباد. با 120 تن سکنه ازطایفۀ ای تیوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوش ادا
تصویر خوش ادا
نیکو اطوار، خوش احوال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش اندام
تصویر خوش اندام
آنکه دارای قامت و اعضای متناسب باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش اندامی
تصویر خوش اندامی
دارای قامت و اعضای متناسب بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش کلام
تصویر خوش کلام
سخنور زبان آور شیرین سخن خوش بیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشنام
تصویر خوشنام
نیکو نام، صاحب شهرت، نیکو
فرهنگ لغت هوشیار
خوش بیان، خوش زبان، خوش سخن، خوش گفتار، زبان آور
متضاد: بدگفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش لگام، راهوار، رام
متضاد: بدعنان، بدلجام، سرکش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باانصاف، منصف
متضاد: بی انصاف، دادگر، عادل
متضاد: ظالم، بیدادگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش ترکیب، خوش ریخت، خوش شکل، خوش قدوقامت، خوش قامت، خوشگل، خوش هیکل، متناسب
متضاد: بدقواره، بدهیکل، بداندام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیرین رفتار، شیرین حرکات، خوش خرام، نازرفتار، ملوس
متضاد: بدادا
فرهنگ واژه مترادف متضاد